تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

داستان ویولونیست

داستان ویولونیست



داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

عشق چیست ؟

عشق چیست ؟

داستان کوتاه !!


ادامه مطلب ...

پیرمرد خسته

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرو ن آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته ای روی صندوق شد:"صدقه عمر را زیاد میکند."
منصرف شد و رفت.

افسانه عشق و جنون

روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
 
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند
 
دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
 
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به  شمردن ....یک...دو...سه...چهار...

 
همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

 
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
 
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
 
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
 
هوس به مرکز زمین رفت؛
 
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
 
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
 
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
 
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
 
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
 
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
 
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
 
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
 
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
 
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.
 
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .
 
عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش   صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
 
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.»
 
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
 
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

عصای سفید

بعد از کلی انتظار مترو از راه رسید . بعد از چند بوق کوتاه در باز شد و دختر وارد کوپه شد .

سریع رفت و گوشه ای نشت و هدفونهایش رو تو گوشش گذاشت و چشماشو بست .

قطار ایستاد ...

بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد تا ببینه به کدوم ایستگاه رسیده که متوجه نگاههای سنگین پسر جوانی شد که روبروش نشسته بود .
زیاد اهمیت نداد و دوباره چشماشو بست .

دوباره قطار توقف کرد چشماشو باز کرد که باز هم متوجه شد ، پسر جوان هنوز مشغول تماشای اوست .
اینبار با چشمانش حرکاتی رو انجام داد که پسر حساب کار دستش بیاد ، بعد دوباره چشماشو بست .

برای بار سوم قطار ایستاد و دخترک چشماشو باز کرد و اینبار هم دید که پسرک هنوز مشغول تماشای اوست .
دیگه طاقت نیاورد و خیلی عصبانی هدفونها رو داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت به طرف پسرک بره و حقشو کف دستش بذاره .

که دوباره قطار ایستاد و صدای ملایمی گفت ایستگاه آخر ...

در همین حین دخترک دید ، پسر عصای سفید رنگی را از داخل کیفش در آورد و بلند شد و به سمت در خروجی قطار حرکت کرد ...