تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

پیر مرد عاشــــق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!


داستان یک دوستت دارم

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی...
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم صبحانه مو آماده کردی و برام آوردی.پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه...
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری. بعد از کارت زود بیا خونه...
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی. باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی...
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نکاه کردی و خندیدی...
وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود..
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری.. نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد...
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری...
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی که از دستش بدی، مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی اون دیگر صدایت را نخواهد شنید.

داستان زیبای مرا ببخش

مرا ببخش

نوشته ی : تا بی نهایت


ساعت زنگ می زند عقربه ها ساعت 7/30 را نشان میدهند.
علیرضا به سختی از رختخواب جدا می شود به سمت دستشوئی میرود صورت خود را می شوید وای که دیشب چقدر گریه کرده بود.
به آثار دعوای دیشب با نرگس نگاه میکند . چند ظرف شکسته گلدان ترک خورده. به طرف مبل داخل پذیرایی نزدیک شد نر گس را دید که با صورتی معصومانه
روی آن خوابیده . خانه راکمی مرتب کرد و صبحانه ای که درست کرده بود را خورد و آماده رفتن به سر کار شد.



ادامه داستان  در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

داستان زیبای «پسرم میلاد»

این داستان واقعی است پس خواهشا حوصله کنید و تا آخر مطالعه کنید  

 

« پســرم میلاد »

نوشته ی : تا بی نهایت
مقدس ترین و زیباترین کلمه در دنیا " مادر " است . 
 

زنگ در به صدا در آمد , شیرین به ساعت روی دیوار سیاه و دود گرفته نگاه کرد , ساعت 5 بعداز ظهر بود . حتما پسرش میلاد از مدرسه برگشته . میلاد 9 ساله و کلاس سوم ابتدایی تحصیل میکنه . گوشی رو برداشت صدای ریز و قشنگ پسرک زیبایش بود , مامان منم در رو باز کن , بیا تو عزیزم . شیرین دست بر پیشانی گذاشت و کلماتی رو با خودش زیر لب تکرار میکرد : خدایا این بچه الان میاد خسته و گرسنه , تو خونه جز نون وپنیر چیز دیگه ای نیست حالا چکار کنم خدایا ...  

 

 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

داستان زیبای « متینا »

مـتـیـنـــا
نوشته ی : تا بی نهایت


به نام خداوند هستی بخش
قصه از یه روز بارانی و سرد پاییزی شروع شد. دختر لاغر اندام و زیبا رویی در حال قدم زدن در پیاده رو را دیدم که با دستانی در جیب پالتویی که بر تن داشت با سری پایین و متفکر در حال قدم زدن بود . اصلا انگار در این دنیا نبود با کفشهای اسپرتی که به پا داشت برگهای زرد و خشک رو له میکرد و به راهش ادامه می داد که یه دفعه نفهمیدم چی شد که تلوتلو خوران روی زمین افتاد...


ادامه ی داستان را در ادامه مطلب بخوانید




ادامه مطلب ...