تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

هـ ـ ـ ـمـــدم

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم
محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزاییکه حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف
اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری

چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره


پای پنجره نشستم کوچه خاکستریه باز زیر بارون
من چه دلتنگتم امروز انگار از همون روزهاست

حال وهوام رنگ توئه کوچه دلتنگ توئه
دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره

چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره
این راه دورم خبر از دل من که نداره
آروم نداره یه نشونه می خوام واسه قلبم جز این نشونه
واسه چیزی دخیل نمی بندم این دل تنهام دوباره هوای تو رو داره
هوای شهرتو و بوی گل ها
پیچیده توی اتاقام مثل خواب

داره بدجوری غریبی میکنه آخه جز تو دردمو کی میدونه

هم قفس...!

چه غریبی دل من تو این شبای بی کسی
چقدر تنها شدی باز میبینم که بی کسی
یادت گفتم نشوعاشق تواین دورو زمون
آخرش زخمی شدی ای بی زبون
گناهت سادگی بود جرم تو دلدادگی بود
حکم توتنها شدن تو اوج این عاشقی بود
میدونم سخته ولی گریه نکن زجه نزن
ساکت بمون کنج قفس بیهوده هی پرپرنزن
هم قفس رفته دیگه بی تو خوشه
بیخیال چه میدونه اینجا یکی باز ناخوشه
یه روزی میکنه یادت که دیگه خیلی دیره
جون تو رفته ز تن خاکسترت به باد میره

"محمد فراست"

بی صدا شکست

چه بی صدا شکست شدبلور قلب نازکم
چه بی صدا شکست شدصدای بغض و هق هقم
چه بی صداتو پر زدی ز سرسرای این دلم
شکسته بال رفته ام به کنج سایه های غم
تو رفته ای و من هنوز به قاب عکس خیره ام
نشد هنوزباورم که رفته ای و مرده ام
" محمد فراست "

دیشب خواب خدا را دیدم...!

دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم از سرزمینی هستم شاید در ردیف نفرین‌شدگان. قطعه‌ای از زمین که اربابان بسیار داشته و دارد. همواره هر که از راه می‌رسد می‌گوید ارباب منم و همیشه میان اربابان جنگ است. جنگی در ظاهر و پنهان که به پایان رسیدن آن محال است. زیرا همه در پی فتح‌ و ظفرند، آن‌هم به قیمت قلع و قطع یکدیگر.

دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم جماعتی مدعی‌اند تو از رگ‌گردن به آن‌ها نزدیکتری و وقتی خدا با آنهاست، شکستی در کارشان نیست. ، اما در عمل چنانند که تو را در دوردست‌ترین می‌بینند. بی محابا می‌خورند، می‌بَرند و ظلم می‌کنند. همان‌ها می‌گویند سررشته امور به دست توست، اما در گشودن هر مشکل خود را سرتر و ماهرتر از تو می‌دانند. می‌بُرند و می‌دوزند و بر تن دیگران می‌پوشانند. به ظاهر سخنان‌شان شیرین است و دست‌های‌شان گشاده، اما حتی در تقسیم مهر و عاطفه هم گدایند و تنگ نظر.

دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم گروهی مدام در کار خرید و فروش‌اند. برای خرید خود را می‌فروشند و برای فروش دیگری را می‌خرند. می‌گویند اهل فضل‌اند و هنر، اما در سرند کردن آدم‌ها و غربال‌کردن اندیشه‌ها کارکشته‌ترند. وانمود می‌کنند هوشیارند و اهل فهم، اما کاری جز ستایش آنچه که ناچیز است و تحسین آن‌کس که ناتوان است انجام نمی‌دهند.

دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم جماعتی فقط در کار سیاست‌اند و سوداگری. در نگاه‌شان زمان گم است یا بر‌هم انباشته. همیشه شتاب‌زده‌اند. از نفس‌افتاده و آشفته‌حال. همچو خواب دیده‌ای در کنج بستر. کمتر در عمل خویش می‌اندیشند و اگر آینه‌ای بیابند و چهره‌ی زشت خود را در آن بازشناسند، آینه را گناهکار می‌دانند و آن قدر سنگ بر آن می‌پرانند تا هزار تکه شود.

دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم جماعتی براحتی می‌لغزند و زود عنان از کف می‌دهند. در برابر هوس و طلا و تمنا ناپایدارند. فقط کلمه می‌فروشند. به هر که طالب تعریف است و تمجید و در معرض تهدید و تحریک.

دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم گروهی فقط در صف انتظارند. با دو کشتی بزرگ تنهایی و سکوت. از کسی فرمان نمی‌گیرند. مطیع باد هستند که بیاید و بادبان‌ها را به حرکت درآورد. آسوده دلند. نه از بیداد اربابان ظالم و زورگو برآشفته می‌شوند، نه از رسیدن عشقی به آرامش می‌رسند. آن‌ها فقط در جستجو و سرگرم چیزی هستند که بار مسئولیت همنوع بودن را از گردن‌شان ساقط کند. جماعتی که انگار در این عالم نیستند.

دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم جماعتی هم از تافته و بافته‌ی دیگرند. در کشاکش جنگ اربابان هیچ اربابی را جز تو به رسمیت نمی‌شناسند و از این‌رو تاوان‌های سخت داده‌اند. اهانت‌هایی بر آن‌ها رفته است. دشنام‌هایی بر آن‌ها داده‌اند. دروغ‌هایی بر آن‌ها بسته‌اند. در روشنایی روز پایمال شده‌اند و در سیاهی شب لگدمال‌شان کرده‌اند. آن‌ها دل‌شان از فرط تحقیر و توهین شکسته است. نزدیک‌ترین کسان‌شان از آستان در خانه های‌شان می‌گریزند و آدم‌های دیوانه از خشم، قصد جان‌شان را کرده‌اند.

حرف به اینجا که رسید، گریستم. خدا گفت:

در روی زمین چه بسیار اربابان و حاکمان بودند که به یکدیگر رشک ورزیدند. همدیگر را به خاک و خون کشیدند و سرانجام محو شدند. مردم نام‌شان را از یاد بردند و جز غبار برخاسته از سُم اسبان‌شان نشانی از خود برجای نگذاشتند. اما بعد:

آن‌جا که کین است عشق آورم. آن‌جا که ریا و دروغ است، راستی آورم. آن‌جا که نومیدی است، امید آورم. آن‌جا که ظلمات است نور آورم. آن‌جا که ظلم است عدالت آورم و آن‌جا که غمناک است شادمانی آوردم.

فقط اندکی صبر و استقامت باید.


برگرفته از وبلاگ شخصی رضا رئیسی