تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

پسرک تنها

دیشب تو چت با هم آشنا شده بودن . قرار ساعت 4 بعد از ظهر کنار در ورودی پارک بود . پسر بعد از کمی رانندگی به پارک رسید . منتظر دختر , دختری با یه مانتوی سبز. بعد از کمی انتظار دختر هم رسید . کمی سر چرخوند تا پسر رو دید . دست تکون داد پسر لبخند زد . پسر عصا های زیر بغلیشو که تمام عمر تنهاش نذاشته بودند برداشت . دختر شروع کرد به طرف پسر آمدن . پسر عصا ها رو بیرون آورد دختر عصا ها رو دید و راهش رو کج کرد و رفت.....



دخترک

دخترک گریه میکرد و های های اشک می ریخت گل از او پرسید برای چه گریه میکنی؟دخترک گفت:بچه ها مرا به خاطر چهره ام مسخره میکنند  گل ناراحت شد و گفت:دوست داری بدانی چه کسی یا چه چیزی از همه زیباتر است؟دخترک کمی ارام شد وگفت:اری ناگهان اسمان میان حرفهای انها امد و گفت معلوم است من در این  دنیا از همه زیباترم هر گاه بخواهم چهره ام را میتوانم به راحتی تغییر دهم گاهی افتابی و نورانی گاهی تاریک وپر ستاره گاهی سرخ و نیلگون گاهی برق اسا و خشمگین پس می بینید که من از همه زیباترم ناگهان دریا گف: من که از اسمان زیباترم ماهی های رنگارنگ و زیبا سنگ هاو صدف های با ارزش و زیبا در درون من دنیای دیگری است که اگر به ان وارد شوی از هر زیبایی زیباتر هم خواهی یافت ناگهان دشت گفت من از همه زیباترم گل های رنگارنگی که بر روی من روییده چشم هر بیننده ای را خیره میکند وبا وزش باد چمنزار هم با او همنوا اهنگ طبیعت زنده را اجرا میکند  وناگهان چشم دخترک به سخن امد و گفت من از همه زیباترم زیرا اگر من نباشم زیبایی هیچ کدام از شما اهمیت نخواهد داشت وجود زیبای من است که اعتماد به زیبایی را  به شما می بخشد ناگهان چیزی از درون دخترک با صدایی ارام وزیبا سخن گفت; گفت:که من از چشم زیبا و مهم ترم اگر چشم باشد ولی من احساس زیبایی را درون انسان به وجود نیاورم زیبایی ظاهری اهمیت نخواهد داشت و عظمت افریدگار را درک نخواهد کرد هر چند دخترک صورت چندان زیبایی نداشت اما اکنون خوشحال بود که در عوض دل زیبا و پر احساسی دارد گل به دخترک گفت حالا دیدی چه کسی از همه زیباتر است.


ردپای خــدا...

دیشب رویایی داشتم: خواب دیدم بر روی شنها راه می روم همراه با خود خداوند و بر روی پرده ی شب تمام روزهای زندگیم را مانند فیلمی میدیدم همانطور که به گذشته نگاه می کردم روز به روز از زندگی را دو رد پا بر روی پرده ظاهر شد یکی مال من و یکی از آن خداوند راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم در بعضی از جاها فقط یک رد پا وجود داشت اتفاقا آن روزها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود روزهایی با بزرگترین رنجها.ترسها.دردها و ... آنگاه از او پرسیدم: ٬٬ خداوندا! تو به من گفتی در تمام ایام زندگیم با من خواهی بود و من پزیرفتم که با تو زندگی کنم.خواهش می کنم به من بگو چرا در آن شرایط دردآور مرا تنها گذاشتی؟ ٬٬ ٬٬ فرزندم تو را دوست دارم و به تو گفتم در تمام سفر با تو خواهم بود. من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت. نه حتی برای لحظه ای و من چنین نکردم هنگامی که در آن روزها یک رد پا بر روی شن دیدی من بودم که تو را به دوش کشیده بودم.٬٬


♥ ♥ ♥ تو از ما خیلی کوچکتری ♥ ♥ ♥

نشستم کنارش , روی نیمکت سفید نیگام نکرد ,نیگاش کردم یه دختر بچه پنج شیش ساله با موهای خرمایی و لبای قلوه ای
- سلام کوچولو ,
سرشو برگردوند و لبخند زد
- سلام ,
چشاش قهوه ای روشن بود , صاف و زلال , انگار با چشاش داشت می خندید
- خوبی ؟
سرشو بالا و پایین کرد
- اوهوممم
- تنها اومدی پارک ؟
دوباره خندید , صدای خندش مثل قلقلک گوشامو نوازش می داد
- نههه ... اوناشن .. دوستام ...
با انگشت وسط پارکو نشون داد نگاه کردم , دو تا بچه , یه دختر و یه پسر
سوار تاب شده بودن و بازی میکردن،خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدایی با تعجب نگاش
کردم
- پس تو چرا تنها نشستی ؟ نمی خوای بری تاب بازی .
سرشو به چپ و راست تکون داد
- نه , من ازونا بزرگترم
ایندفه من خندیدم , اونقدر جدی حرف می زد که کنترل خنده برام مشکل بود با
چشای درشت شدش نگام کرد و گفت :
- شما نمی رین بازی ؟
اینبار شدت خندم بیشتر شد , عجیب شیرین حرف می زد
- من ؟ من برم بازی ؟ من که از تو هم بزرگترم که ,خودشو کشید کنارم و دست کوچیکشو
گذاشت روی گونه ام , خیلی جدی نگام کرد
- نه , شما از ما سه تا هم کوچولوترین ,خیلی ...
نتونستم بخندم , نگاهش میخکوبم کرد و دست سردش که روی گونه ام ثابت مونده
بود نمی دونستم جواب این حرفشو چی بدم
- دلتون می خواد با دوستای من دوست بشین ,
دستشو برداشت و دوباره لبخند زد ,
- ناراحتتون کردم ؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
- نه ... اصلا , صداشون کن
از روی نیمکت پرید پایین و آروم گفت :
- بچه ها .. بیان
بچه ها از همون فاصله دور صدا رو شنیدن و
از روی تاب پریدن پایین
- راستی اسم تو چیه خانوم کوچولو ؟
برگشت و دوباره با یه حالت جدی توی چشام نگاه کرد و گفت :
- من اسم ندارم , ولی دوستام به من می گن آهو...
گیج شده بودم , اسم ندارم ؟ خواستم یه سئوال دیگه ازش بپرسم که بچه ها از راه رسیدن
- سلام .. سلام
جوابشونو دادم :- سلام
پسربچه لپای سرخ و چش و ابروی مشکی داشت و دختر کوچولوی همراهش موهای بلند
خرمایی با چشای متعجب و آبی ,پسر بچه به آهو نگاه کرد و پرسید :
- این آقا دوستته آهو جون ؟
آهو سرشو تکون داد و در حالیکه با دست پسرک رو نشون می داد گفت :
- این اسمش مانیه , چار سالشه , دو ساله که مرده ,توی یه تصادف رانندگی , اینم نسیمه , اممم ... , پنج سالشه , سه روزه که مرده , ... ,
باباش ... باباش ... ( نسیم با دستای کوچیکش صورتشو گرفت و به شدت گریه کرد )
نمی تونستم تکون بخورم , خشکم زده بود صدای ضربان تند قلبمو به وضوح می شنیدم و همینطور صدای سکوت عجیبی که توی پارک پیچیده بود
آهو نسیم رو بغل کرد , چشاش سرخ شده بود
- باباش دوسش نداشت , خفش کرد , اونقدر گلوش فشار داد تا مرد , ببین ...با دست گردن نسیم رو نشون داد دور گردن باریک نسیم یه خط متورم سیاه ,یه چیزی شبیه رد دست به چشم می خوردحالم داشت بد می شد نمی تونستم چیزی رو درک کنم فقط نفس می کشیدم , به زحمت تونستم بگم
:
- و تو ..؟
آهو لبخند زد ,
- من هفت سالمه , توی یه زیر زمین مردم , از گشنگی و تشنگی , زن بابام منو انداخ اون تو و درو روم بست , اونجا خیلی تاریک بود , شبا می ترسیدم , سه روز اونتو بودم ,یه شب چشامو بستم و
از خدا خواستم منو ببره پیش خودش , خدا هم منو برد پیش خودش , منو بغل کرد و برد .
نمی تونستم باور کنم , همه چیز بیشتر شبیه یه فیلم وحشتناک بود تا واقعیت سه تا بچه معصوم , یعنی اینا .. اینا مرده بودن !
نسیم دیگه گریه نمی کرد , مانی دست آهو رو گرفته بود و می کشید : - بریم آهو جون ؟
- ما باید بریم .
به خودم اومدم ,
- کجا ؟
مانی با انگشت به یه گوشه آسمون اشاره کرد :
- اون جا
آهو خندید و گفت :
- ما خیلی کم میایم اینجا , اون بالا خیلی بهتره , خدا با ما بازی می کنه ,تازه سواریمونم میده بچه ها خندیدن
- اگه ببینیش عاشقش می شی چشام خیس بود , خیلی خیس , اونقدر که تصویر
اونا مدام مبهم و مبهم تر می شد فقط تونستم از بین بغضی که توی گلوم گیر کرده
بود بپرسم :
- خدا ..خدا چه شکلیه ؟
و باز هر سه تا خندیدند آهو گفت این شکلی , دستاشو به دو طرفش باز کرد و شروع کرد به رقصیدن همونطور که می رقصید آواز می خوندنسیم و مانی هم همراه آهو شروع به رقصیدن
کردند از پشت قطره های گرم اشکی که چشماموپوشونده بود رقص آروم و رویاییشونو تماشا می کردم آوازی که آهو می خوند , ناخودآگاه منو به یاد خدا مینداخت خدایی که با بچه ها بازی می کنه
صدای آواز مثل یه موسیقی توی گوشم تکرار می شد
بعد از چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم
***
چشمامو که باز کردم شب شده بود دور و برمو نگاه کردم , پارک ساکت و تاریک بود و اثری از بچه ها نبود نمی دونستم چه مدت روی نیمکت خوابم برده بودو نمی تونستم چیزایی که دیده بودم
باور کنم نگاهم بدون اراده به اون گوشه ای از آسمون که مانی نشون داده بود افتاد سه تا ستاره اون گوشه آسمون بود ,نزدیک هم , و یکیشون پر نور تر از بقیه صدای آهو توی گوشم پیچید :
- تو از ما سه تا خیلی کوچولوتری , خیلی کوچولوتر

با تشکر فراوان از دوست خوبم ....D-M-C....