تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

عصای سفید

بعد از کلی انتظار مترو از راه رسید . بعد از چند بوق کوتاه در باز شد و دختر وارد کوپه شد .

سریع رفت و گوشه ای نشت و هدفونهایش رو تو گوشش گذاشت و چشماشو بست .

قطار ایستاد ...

بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد تا ببینه به کدوم ایستگاه رسیده که متوجه نگاههای سنگین پسر جوانی شد که روبروش نشسته بود .
زیاد اهمیت نداد و دوباره چشماشو بست .

دوباره قطار توقف کرد چشماشو باز کرد که باز هم متوجه شد ، پسر جوان هنوز مشغول تماشای اوست .
اینبار با چشمانش حرکاتی رو انجام داد که پسر حساب کار دستش بیاد ، بعد دوباره چشماشو بست .

برای بار سوم قطار ایستاد و دخترک چشماشو باز کرد و اینبار هم دید که پسرک هنوز مشغول تماشای اوست .
دیگه طاقت نیاورد و خیلی عصبانی هدفونها رو داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت به طرف پسرک بره و حقشو کف دستش بذاره .

که دوباره قطار ایستاد و صدای ملایمی گفت ایستگاه آخر ...

در همین حین دخترک دید ، پسر عصای سفید رنگی را از داخل کیفش در آورد و بلند شد و به سمت در خروجی قطار حرکت کرد ...


نظرات 2 + ارسال نظر
رضا سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 15:15

دنیا همینه دیگه

میشه عوضش کرد

امید سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:22 http://www.omid-bavafa.blogfa.com

ممنون مدیره گل

خیلی زیبا بود

ممنون که به من سر زدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد