نمی توان بدون باز بودن چشم ها دید ...
نمی توان دریچه رابست و به فردا ننگریست ...
نمی توان کودک بود با پیری هم نشین شد ...
نمی توان باور کرد که زندگی نیست ...
نمی توان آب رفته را باز گرداند ...
نمی توان سال های رفته راجبران کرد ...
نمی توان خود را فراموش کرد ...
نمی توان اندیشید که ای دل غافل حال که گذشت ...
نمی توان گذاشت که له کنند حس را بی حسان زالو صفت ...
نمی توان التماس کرد و منتظر نوازش ماند ...
نمی توان بی غرور بود انتظار عزت داشت ...
آری نمی توان ُ نمی توان ُ نمی توان ُ نمی توان ...
اما می توان خوشبختی را در دستان کسی یافت که تا دیروز می اندیشیدی یافت نمی شود ...
می توان خوشبخت بود حتی بدون واژه های منحوس ...
می توان خوشبخت بود و خوشبخت شد و ماند آنگونه ...
می توان ماند آنگونه که ابر ها را پشت سر نهاد و خود خود خود خود پرواز شد ...
می توان خوشبخت بود نه در دست یک نفر بلکه دست در دست یک نفر ...
خوشبخت و آزاد چون روح آرام کودکی بر سینه مادر تکیه می کند واز صدای قلب او آرامش می گیرد ...
و من می دانم می توان خوشبختی را در غمناک ترین لحظه یافت و به زندگی بازگشت ...
پس درود بر آنانی که خود را یافتند در حالی که گمشده ترین بودند ...
نمی توان التماس کرد و منتظر نوازش ماند ...
نمی توان بی غرور بود انتظار عزت داشت ...
آری نمی توان ُ نمی توان ُ نمی توان ُ نمی توان ...
بازم مثل همیشه غالی
می توان خوشبخت بود حتی بدون واژه های منحوس .
می توان ، من باور دارم من می توانم .
ممنون .