او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چهار راه آسمان پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر
کرده بود. او نشست و باز هم نشست. روزها یکی یکی از کنار او گذشت روی هیچ
چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود. هیچ کس از مسیر رفت و آمد دعای او با
خبر نبود. با خودش فکر کرد پس دعای من کجاست؟ او چرا نمیرسد؟
شاید این دعا راه را اشتباه رفته است! پس بلند شد، رفت تا به آن دعا راه را
نشان دهد. رفت تا که پیش از آمدن برای او دست دوستی تکان دهد. رفت پس چراغ
چهارراه آسمان سبز شد. رفت و با صدای رفتنش کوچههای خاکی زمین جادههای
کهکشان سبز شد. او از این طرف، دعا از آن طرف، در میان راه باهم آن دو رو
به رو شدند. از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند. وای که چقدر حرف داشتند.
برفها کم کم آب میشود. شب ذره ذره آفتاب میشود.
سلامم دوست عزیز...
نوشته هایی خوب و جذابی دارید....
قلمت جاودان و پایدار...