روی یک تپه نشسته بود , سرش رو بین دستانش گرفته بود و گریه میکرد . دلش پر بود تمام پهنای صورتش خیس از اشک بود . آیا کسی بود که گریه های او را بشنود ؟ کسی بود که لرزش شانه های کوچکش رو ببیند ؟ در همین حین قاصدک کوچکی روی شانه هایش نشست . با دو انگشت خود قاصدک را برداشت و نگاه کرد . خیلی دلش میخواست برای کسی درد دل کند , سرش را روی شانه هایش بگذارد و گریه کند . قاصدک را بالا آورد و کنار لبهای نازک و زیبایش قرار داد . اما تا لب گشود با اولین آهه گرمش قاصدک از روی دستانش پر کشید . گویی قاصدک هم طاقت آه پر درد او را نداشت . حالا او دوباره تنها بود....
مثل همیشه عالی و احساسی بود.
مرسی عشقم!.
با عرض ادب و احترام خدمت شما مدیر عزیز این وبلاگ. وبلاگتون بسیار تکمیل و زیباست و من نهایت استفاده رو بردم همچنین از حضور گرمتون در سایت هم تشکر میکنم
فوق العاده بود.خیلی خیلی قشنگ بود