تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

آه تنهایی....

روی یک تپه نشسته بود , سرش رو بین دستانش گرفته بود و گریه میکرد . دلش پر بود تمام پهنای صورتش خیس از اشک بود . آیا کسی بود که گریه های او را بشنود ؟ کسی بود که لرزش شانه های کوچکش رو ببیند ؟ در همین حین قاصدک کوچکی روی شانه هایش نشست . با دو انگشت خود قاصدک را برداشت و نگاه کرد . خیلی دلش میخواست برای کسی درد دل کند , سرش را روی شانه هایش بگذارد و گریه کند . قاصدک را بالا آورد و کنار لبهای نازک و زیبایش قرار داد . اما تا لب گشود با اولین آهه گرمش قاصدک از روی دستانش پر کشید . گویی قاصدک هم طاقت آه پر درد او را نداشت . حالا  او  دوباره تنها بود....


نظرات 3 + ارسال نظر
پارمیدا پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:13 http://tabynahayat.blogsky.com/

مثل همیشه عالی و احساسی بود.

مرسی عشقم!.

حسین پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:00 http://www.sabalancd.com

با عرض ادب و احترام خدمت شما مدیر عزیز این وبلاگ. وبلاگتون بسیار تکمیل و زیباست و من نهایت استفاده رو بردم همچنین از حضور گرمتون در سایت هم تشکر میکنم

حمید شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:29

فوق العاده بود.خیلی خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد