تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

مجنون...!

مجنون ..مجنون بود وقتی راه میرفت!

مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید روزی شخصی در حال نماز خواندن در

راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد مرد نمازش را قطع

کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به خود آمد و گفت من که

عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم






نشناختی!

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلی نشست!
گفت یا رب! از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای؟
مرد این بازیچه دیگر نیستم!
این تو و لیلی تو من نیستم!
گفت ای دیوانه لیلی ات منم
در رگ و پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلی ساختی
من کنارت بودم و نشناختی!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد