مجنون ..مجنون بود وقتی راه میرفت!
مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید روزی شخصی در حال نماز خواندن در
راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد مرد نمازش را قطع
کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به خود آمد و گفت من که
عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم
نشناختی!
یک شبی مجنون نمازش
را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلی نشست!
گفت یا رب! از چه خوارم کرده
ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای؟
مرد این بازیچه دیگر نیستم!
این تو
و لیلی تو من نیستم!
گفت ای دیوانه لیلی ات منم
در رگ و پنهان و
پیدایت منم
سالها با جور لیلی ساختی
من کنارت بودم و نشناختی!