این داستان واقعی است پس خواهشا حوصله کنید و تا آخر مطالعه کنید
« پســرم میلاد »
نوشته ی : تا بی نهایت
مقدس ترین و زیباترین کلمه در دنیا " مادر " است .
زنگ در به صدا در آمد , شیرین به ساعت روی دیوار سیاه و دود گرفته نگاه کرد , ساعت 5 بعداز ظهر بود . حتما پسرش میلاد از مدرسه برگشته . میلاد 9 ساله و کلاس سوم ابتدایی تحصیل میکنه . گوشی رو برداشت صدای ریز و قشنگ پسرک زیبایش بود , مامان منم در رو باز کن , بیا تو عزیزم . شیرین دست بر پیشانی گذاشت و کلماتی رو با خودش زیر لب تکرار میکرد : خدایا این بچه الان میاد خسته و گرسنه , تو خونه جز نون وپنیر چیز دیگه ای نیست حالا چکار کنم خدایا ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...مـتـیـنـــا
نوشته ی : تا بی نهایت
به نام خداوند هستی بخش
قصه از یه روز بارانی و سرد پاییزی شروع شد. دختر لاغر اندام و زیبا رویی
در حال قدم زدن در پیاده رو را دیدم که با دستانی در جیب پالتویی که بر تن
داشت با سری پایین و متفکر در حال قدم زدن بود . اصلا انگار در این دنیا
نبود با کفشهای اسپرتی که به پا داشت برگهای زرد و خشک رو له میکرد و به
راهش ادامه می داد که یه دفعه نفهمیدم چی شد که تلوتلو خوران روی زمین
افتاد...
ادامه ی داستان را در ادامه مطلب بخوانید
سهراب گفتی، چشم ها را باید شست...شستم، ولی!...
گفتی ، جور دیگر باید دید... دیدم،ولی!...
گفتی، زیر باران باید رفت...رفتم، ولی!...
او نه چشم های خیسم و شسته ام را و نه نگاه دیگرم را...هیچ کدام را ندید!!!
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:« دیوانه باران ندیده »
می خوای بری , برو اما خاطراتمو پس بده!!!
می خوای بری , برو اما مهربونیامو پس بده!!!
می خوای بری , برو اما اشکامو پس بده!!!
می خوای بری , برو اما نگاهمو پس بده!!!
می خوای بری , برو اما بوسه هامو پس بده!!!