قسم به عشقمون قسم
همش برات دلواپسم
قرار نبود
اینجوری شه
یهو بشی همه کسم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری
عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
به ملاقات
آمدم ببین که دل سپرده داری
چگونه عمری از احساس عشق شدی فراری
نگاهم
کن دلم را عاشقانه هدیه کردم
تو دریا باش و من جویبار عشقو در تو جاری
من
از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعلهٔ سوزنده
که
آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم
من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن
ها
از بی کسی و خلوت انسانها می ترسم
من از عمق رفاقت ها
من از
لطف صداقت ها
من از بازی نور در سینهٔ بی قلب ظلمت ها نمی ترسم
من از
حرف جدایی ها
مرگ آشنایی ها

همه می پرسند :
- « چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده ی جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری!؟»
- نه به ابر ،
نه به آب،
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم.
من،مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم!
به تو می اندیشم
ای سرا پا همه خوبی،
تک و تنها به تو می اندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من،تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!!

ای عشق !
نام تو را ترانه می سازم
که خود ، ترانه سرای
تمامی اعصار هست !
نام تو را برای تو می خوانم
که قلمروت در
قلب آدمی ست
و کاینات صحنه ظهور توست
