مرا ببخش
نوشته ی : تا بی نهایت
ساعت زنگ می زند عقربه ها ساعت 7/30 را نشان میدهند.
علیرضا به سختی از رختخواب جدا می شود به سمت دستشوئی میرود صورت خود را می شوید وای که دیشب چقدر گریه کرده بود.
به آثار دعوای دیشب با نرگس نگاه میکند . چند ظرف شکسته گلدان ترک خورده. به طرف مبل داخل پذیرایی نزدیک شد نر گس را دید که با صورتی معصومانه
روی آن خوابیده . خانه راکمی مرتب کرد و صبحانه ای که درست کرده بود را خورد و آماده رفتن به سر کار شد.

ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...این داستان واقعی است پس خواهشا حوصله کنید و تا آخر مطالعه کنید
« پســرم میلاد »
نوشته ی : تا بی نهایت
مقدس ترین و زیباترین کلمه در دنیا " مادر " است .
زنگ در به صدا در آمد , شیرین به ساعت روی دیوار سیاه و دود گرفته نگاه کرد , ساعت 5 بعداز ظهر بود . حتما پسرش میلاد از مدرسه برگشته . میلاد 9 ساله و کلاس سوم ابتدایی تحصیل میکنه . گوشی رو برداشت صدای ریز و قشنگ پسرک زیبایش بود , مامان منم در رو باز کن , بیا تو عزیزم . شیرین دست بر پیشانی گذاشت و کلماتی رو با خودش زیر لب تکرار میکرد : خدایا این بچه الان میاد خسته و گرسنه , تو خونه جز نون وپنیر چیز دیگه ای نیست حالا چکار کنم خدایا ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...مـتـیـنـــا
نوشته ی : تا بی نهایت
به نام خداوند هستی بخش
قصه از یه روز بارانی و سرد پاییزی شروع شد. دختر لاغر اندام و زیبا رویی
در حال قدم زدن در پیاده رو را دیدم که با دستانی در جیب پالتویی که بر تن
داشت با سری پایین و متفکر در حال قدم زدن بود . اصلا انگار در این دنیا
نبود با کفشهای اسپرتی که به پا داشت برگهای زرد و خشک رو له میکرد و به
راهش ادامه می داد که یه دفعه نفهمیدم چی شد که تلوتلو خوران روی زمین
افتاد...

ادامه ی داستان را در ادامه مطلب بخوانید
سهراب گفتی، چشم ها را باید شست...شستم، ولی!...
گفتی ، جور دیگر باید دید... دیدم،ولی!...
گفتی، زیر باران باید رفت...رفتم، ولی!...
او نه چشم های خیسم و شسته ام را و نه نگاه دیگرم را...هیچ کدام را ندید!!!
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:« دیوانه باران ندیده »

می خوای بری , برو اما خاطراتمو پس بده!!!
می خوای بری , برو اما مهربونیامو پس بده!!!
می خوای بری , برو اما اشکامو پس بده!!!
می خوای بری , برو اما نگاهمو پس بده!!!
می خوای بری , برو اما بوسه هامو پس بده!!!
