تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

دست عشق از دامن دل دور باد!

دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟



می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟



موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟



آنکه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد



خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد






نشانه های جذاب یک زندگی عاشقانه !!

  برای همدیگر وقت صرف می کنیم .

 

 به همه می گویم که دوستش دارم . 

 

 برای قدردانی از محبت هایش ، نامهٔ عاشقانه ای برایش می نویسم .

 

 در جمع از او تعریف می کنم .

 

 وقتی غمگین است سعی می کنم ناراحتی اش را بفهمم و او را درک کنم .

 

 همیشه در اتفاقات خوب و مهم زندگی او را سهیم می کنم قبل از این که دیگران چیزی بدانند.

 

 در همه مراحل زندگی باهم برنامه ریزی می کنیم .

 

 همواره مراقبش هستم و به نیازهایش توجه خاصی نشان می دهم .

 

 آرامش را در همه حال حفظ می کنم .

 

 باورهایم را نسبت به او همواره حفظ می کنم .

 

 پس از به پایان رسیدن روزهای پرتحرک ، شب ها همه چیز را برایش تعریف می کنم .

 

 اولین کسی هستم که تولدش را تبریک می گویم .

 

 به کارهایی که برایم انجام می دهد توجه می کنم و قدردان محبت های او هستم .

 

 ازدواجمان را از موهبت های الهی می دانم .

 

 برای سلامتی اش صدقه می دهم .

 

 در یک مکان یادداشتی محبت آمیز برایش پنهان می کنم و او را راهنمایی می کنم تا پیدایش کند.

 

 در همه لحظات زندگی با گذشت رفتار می کنم .

 

 سعی می کنم که همیشه سرزنده و شوخ طبع باشم .

 

 کارهایی که نشان دهندهٔ محبتم نسبت به اوست برایش انجام می دهم .

 

 هرگاه از او خیلی عصبانی هستم به نکات مثبتش هم فکر می کنم .

 

 اگر احساس کنم از وسایل شخصی اش چیزی کم دارد ولی خودش نمی خرد، حتماً برایش تهیه می کنم .

 

 همه هدایایی را که به من داده است ، از صمیم قلب دوست دارم .


 همیشه دل آرام یکدیگر هستیم.


عصای سفید

بعد از کلی انتظار مترو از راه رسید . بعد از چند بوق کوتاه در باز شد و دختر وارد کوپه شد .

سریع رفت و گوشه ای نشت و هدفونهایش رو تو گوشش گذاشت و چشماشو بست .

قطار ایستاد ...

بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد تا ببینه به کدوم ایستگاه رسیده که متوجه نگاههای سنگین پسر جوانی شد که روبروش نشسته بود .
زیاد اهمیت نداد و دوباره چشماشو بست .

دوباره قطار توقف کرد چشماشو باز کرد که باز هم متوجه شد ، پسر جوان هنوز مشغول تماشای اوست .
اینبار با چشمانش حرکاتی رو انجام داد که پسر حساب کار دستش بیاد ، بعد دوباره چشماشو بست .

برای بار سوم قطار ایستاد و دخترک چشماشو باز کرد و اینبار هم دید که پسرک هنوز مشغول تماشای اوست .
دیگه طاقت نیاورد و خیلی عصبانی هدفونها رو داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت به طرف پسرک بره و حقشو کف دستش بذاره .

که دوباره قطار ایستاد و صدای ملایمی گفت ایستگاه آخر ...

در همین حین دخترک دید ، پسر عصای سفید رنگی را از داخل کیفش در آورد و بلند شد و به سمت در خروجی قطار حرکت کرد ...


نیم نگاه

نیــــم نگــــاه

به یــــاد مــــی آوری روزی کــــه نوشتــــم دوست مــــی دارم آن نیــــم نگــــاه همیشگــــی را کــــه سهــــم مــــن است تا ابــــد از تــــو…؟
امــــروز دوباره مــــن و همــــان نیــــم نگــــاه و انــــدوه نبــــودن تــــو…
تــــو را کــــه مــــی بینــــم رنگ مــــی بــــازم و انگــــار جهــــان در نگــــاه من هیــــچ مــــی شود و جــــز تو هیــــچ نمــــی بینم .

در این شب تیــــره و تار، در تاریکــــی وهم انگیــــز این کوره راه ســــرد ، آیا کســــی هست که تنهــــاتــــر از مــــن خیــــره به راهــــی که از آن رفتــــی بمــــاند...؟




ممنون از کامران عزیز برای این متن