شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه
شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه
دیشب خواب خدا را
دیدم. گفتم از سرزمینی هستم شاید در ردیف نفرینشدگان. قطعهای از زمین که
اربابان بسیار داشته و دارد. همواره هر که از راه میرسد میگوید ارباب منم
و همیشه میان اربابان جنگ است. جنگی در ظاهر و پنهان که به پایان رسیدن آن
محال است. زیرا همه در پی فتح و ظفرند، آنهم به قیمت قلع و قطع یکدیگر.
دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم جماعتی مدعیاند تو از رگگردن به آنها
نزدیکتری و وقتی خدا با آنهاست، شکستی در کارشان نیست. ، اما در عمل چنانند
که تو را در دوردستترین میبینند. بی محابا میخورند، میبَرند و ظلم
میکنند. همانها میگویند سررشته امور به دست توست، اما در گشودن هر مشکل
خود را سرتر و ماهرتر از تو میدانند. میبُرند و میدوزند و بر تن دیگران
میپوشانند. به ظاهر سخنانشان شیرین است و دستهایشان گشاده، اما حتی در
تقسیم مهر و عاطفه هم گدایند و تنگ نظر.
دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم گروهی مدام در کار خرید و فروشاند. برای
خرید خود را میفروشند و برای فروش دیگری را میخرند. میگویند اهل فضلاند
و هنر، اما در سرند کردن آدمها و غربالکردن اندیشهها کارکشتهترند.
وانمود میکنند هوشیارند و اهل فهم، اما کاری جز ستایش آنچه که ناچیز است و
تحسین آنکس که ناتوان است انجام نمیدهند.
دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم جماعتی فقط در کار سیاستاند و سوداگری.
در نگاهشان زمان گم است یا برهم انباشته. همیشه شتابزدهاند. از
نفسافتاده و آشفتهحال. همچو خواب دیدهای در کنج بستر. کمتر در عمل خویش
میاندیشند و اگر آینهای بیابند و چهرهی زشت خود را در آن بازشناسند،
آینه را گناهکار میدانند و آن قدر سنگ بر آن میپرانند تا هزار تکه شود.
دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم جماعتی براحتی میلغزند و زود عنان از کف
میدهند. در برابر هوس و طلا و تمنا ناپایدارند. فقط کلمه میفروشند. به هر
که طالب تعریف است و تمجید و در معرض تهدید و تحریک.
دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم گروهی فقط در صف انتظارند. با دو کشتی
بزرگ تنهایی و سکوت. از کسی فرمان نمیگیرند. مطیع باد هستند که بیاید و
بادبانها را به حرکت درآورد. آسوده دلند. نه از بیداد اربابان ظالم و
زورگو برآشفته میشوند، نه از رسیدن عشقی به آرامش میرسند. آنها فقط در
جستجو و سرگرم چیزی هستند که بار مسئولیت همنوع بودن را از گردنشان ساقط
کند. جماعتی که انگار در این عالم نیستند.
دیشب خواب خدا را دیدم. گفتم جماعتی هم از تافته و بافتهی دیگرند. در
کشاکش جنگ اربابان هیچ اربابی را جز تو به رسمیت نمیشناسند و از اینرو
تاوانهای سخت دادهاند. اهانتهایی بر آنها رفته است. دشنامهایی بر
آنها دادهاند. دروغهایی بر آنها بستهاند. در روشنایی روز پایمال
شدهاند و در سیاهی شب لگدمالشان کردهاند. آنها دلشان از فرط تحقیر و
توهین شکسته است. نزدیکترین کسانشان از آستان در خانه هایشان میگریزند و
آدمهای دیوانه از خشم، قصد جانشان را کردهاند.
حرف به اینجا که رسید، گریستم. خدا گفت:
در روی زمین چه بسیار اربابان و
حاکمان بودند که به یکدیگر رشک ورزیدند. همدیگر را به خاک و خون کشیدند و
سرانجام محو شدند. مردم نامشان را از یاد بردند و جز غبار برخاسته از سُم
اسبانشان نشانی از خود برجای نگذاشتند. اما بعد:
آنجا که کین است عشق آورم. آنجا که ریا و دروغ است، راستی آورم.
آنجا که نومیدی است، امید آورم. آنجا که ظلمات است نور آورم. آنجا که
ظلم است عدالت آورم و آنجا که غمناک است شادمانی آوردم.
فقط اندکی صبر و استقامت باید.

برگرفته از وبلاگ شخصی رضا رئیسی