تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

پیر مرد عاشــــق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!


نظرات 4 + ارسال نظر
رضا RXR پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 00:19 http://rezarxr.blogfa.com/

خیلی قشنگ بود با اینکه شنیده بودم ولی ارزش یه تشکر رو داره

محسن جیگیلی جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 00:37

عالی بود

امید جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:36

خیلی قشنگ بود..!یاد بگیریم

تنهایی ام شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:35

عشق واقعی همینه...مرسی داش مسعود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد