تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

تــا بــی نهایت

شعر . موزیک . عکس و کلی مطالب عاشقانه

پسرک تنها

دیشب تو چت با هم آشنا شده بودن . قرار ساعت 4 بعد از ظهر کنار در ورودی پارک بود . پسر بعد از کمی رانندگی به پارک رسید . منتظر دختر , دختری با یه مانتوی سبز. بعد از کمی انتظار دختر هم رسید . کمی سر چرخوند تا پسر رو دید . دست تکون داد پسر لبخند زد . پسر عصا های زیر بغلیشو که تمام عمر تنهاش نذاشته بودند برداشت . دختر شروع کرد به طرف پسر آمدن . پسر عصا ها رو بیرون آورد دختر عصا ها رو دید و راهش رو کج کرد و رفت.....



نظرات 3 + ارسال نظر
کامران چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:03

مرسی خیلی غمگین بود......داغون شدم

علیرضا چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:34

مرسی ;-(

پارمیدا چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 http://www.tabynahayat.blogsky.com

خیلی گشنگ بوووووووووود........

میسی مسعود جونم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد