دیشب تو چت با هم آشنا شده بودن . قرار ساعت 4 بعد از ظهر کنار در ورودی پارک بود . پسر بعد از کمی رانندگی به پارک رسید . منتظر دختر , دختری با یه مانتوی سبز. بعد از کمی انتظار دختر هم رسید . کمی سر چرخوند تا پسر رو دید . دست تکون داد پسر لبخند زد . پسر عصا های زیر بغلیشو که تمام عمر تنهاش نذاشته بودند برداشت . دختر شروع کرد به طرف پسر آمدن . پسر عصا ها رو بیرون آورد دختر عصا ها رو دید و راهش رو کج کرد و رفت.....
مرسی خیلی غمگین بود......داغون شدم
مرسی ;-(
خیلی گشنگ بوووووووووود........
میسی مسعود جونم!